حکایت عشق

متن مرتبط با «حکایت» در سایت حکایت عشق نوشته شده است

حکایت عشق

  •      یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضودرکوچه لیلا نشت عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد برلب درگاه او پر زلیلا شد دل پرآه او گفت یا رب ازچه  خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیارا به دستم داده ای  ون در این بازی شکستم داده ای نشترعشقش به جانم می زنی دردم ازلیاست آنم میزنی خسته ام زین عشق دل خونم مکن منم که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این توو لیای تو... من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا وپنهانت منم سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم ونشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکجا با ختم کردمت آواره ی صحرا نشد گفتم عا,حکایت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها